سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

گفتمش چاره ی این سوز بگو گفت بساز

شد در شکوه من با سر گیسوی تو باز
شب وصل است بسی کوته و این قصه دراز

پر من داد ولی رفته ز یادم پرواز
من که پروا ندارم چه کنم با پر باز
  ادامه مطلب ...

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود

چنانم بانگ نی آتش بر جان زد
که گویی کس آتش بر نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد
  ادامه مطلب ...

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
  ادامه مطلب ...

هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

هرچه کُنی بکُن مکُن ترک من ای نگار من   
هر چه بَری ببَر مبَر سنگدلی به کار من

هر چه نهی بنه منه پرده به روی چون قمر
هر چه دَری بدَر مدَر پرده اعتبار من
  ادامه مطلب ...

کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

داد حُسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را

قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجهٔ حُسن
طرفة العین ز من قوهٔ بینایی را
  ادامه مطلب ...

خونابۀ دل می نوشم

سودا زده ای مستانه
 آمد شبی از میخانه  
 گفتم که ربود از خویشت
 گفتا نِگهِ جانانه
 

ادامه مطلب ...

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
  ادامه مطلب ...